۱۷.۵.۸۷

یک شعر

اين راه ها كه تمام نمي شود عزيز
بايد زانوهايم را ببندم
وسنگ ها را به سختي بپيمايم
اين راه ها عزيز…

آن روز هم تمام نمي شد
گفتي پرده را بايد كشيد
اين نور آفتاب نيست
مي شناسمش
دروغ مي گويند دروغ

جاده با فرياد سنگ ها سخت مي شد
مي رفتيم و
نمي رفتيم
توهم رفتن بود
توهم رفتن بوديم

مبادا به سايه بزرگ ايمان بياوريم
گفتم چايت سرد نشود
خنديدي
و سيگارت راخاموش كردي
نبايد خاموش بنشينيم
اين را تمام سنگ ها مي دانند
دوباره زانوهايم را بستم
وعصر با سايه ها و سنگ هايش
سرود غريب توهم بود
سرود غريب توهم بوديم
سرود غريب توهم شديم

پرده ها را كشيديم
پرده ها را كشيديم
سال ها بود سرد شده بوديم
سال ها بود كه دنباله سايه بزرگ بوديم
و تو سال ها ست كه باور نمي كني
استكان چايت را اگر لمس كني كافيست



چقدر آشناست اين توهم عصرگاهي
با سايه ها و سنگ هايش
خاكستر سيگارت را مي بينم
كنار پرده ها ي كشيده
زانوهايم را مي بندم و
تكرار مي كنم
اين راه ها كه تمام نمي شود عزيز
اين راه ها…


آبان ماه 1381

هیچ نظری موجود نیست: