۱۷.۵.۸۷
تا خروس خوان
برای نود سالگی استاد احمد عاشورپور
1
اواسط دهه ی شصت شمسی است ، یکی از بی شمار روزهای بارانی زمستان های انزلی ، منزلی دوستی نشسته ایم به گپ و گفت و گو . دوستم بلند می شود و ضبط صوت را روشن می کند و صدا یی آشنا ، همرنگ بارانی که پشت پنجره می کوبد اتاق را پر می کند و در من ته نشین می شود و مرا می برد با خود تا دوردست ها ، تا مزارع سزسبز شمال تا آبی بیکران خزر تا... می پرسم این صدای کیست ؟ عاشورپور ! و صدا بی درنگ می آید می نشیند کنار نام های روشنی که می شناسم ، کنار بنان ، قوامی ، نوری ..... اما نه ! این صدا چیزی فراتر از همه اینها دارد . جنس آن را بیشتر می شناسم ، پوست و گوشتش را ... تا بیش از این موسیقی گیلکی برایم جدی نبود و جایی در خلوت من نداشت و حالا .... از پدرم می پرسم شما عاشورپور را در انزلی دیده اید ؟ و پدر داستان گستاخی آن مرد نظامی را به یاد دارد که در گمر ک انزلی بر صورت جوان هنرمند آرمان خواه که از جشنواره ای از آن سوی آب ها بر گشته بود ، سیلی زده بود .از آن روز به بعد نامی تازه برایم به کوچه ها و خیابان های شهر اضافه می شود ؛ حالا هر جای شهرم را که نگاه می کنم با خودم می گویم آیا او هم از این جا گذشته است ؟
2
شنیده بودم که پس از انقلاب پنجاه و هفت ، به مانند بسیاری تن به مهاجرت داده است . اواسط دهه ی هفتاد شمسی است . یکی از روزهای بلند انزلی ، در مغازه آقای بارور نشسته ام و از صفا و مهرش نیرو می گیرم. ناگاه در مغازه باز می شود مردی راست قامت ، با مو هایی سپید و چهره ای گشاده وارد مغازه می شود و آ قای بارور با شادی از جا می پرد و رو به من می گوید : جناب آقای مهندس عاشورپور ! دیگر صدایشان را نمی شوم ، باورم نمی شود ، تپش قلب گرفته ا م ، نمی دانم چه باید بگویم و نمی گویم و مرد رفته است و من رفته ام با صدا تا خروس خوان تا آفتاب خیزان !
3
دوستم آروین ایلبیگی از انزلی زنگ می زند و می گوید که برای مصاحبه با آقای عاشورپور همراهیش کنم . صبح جمعه ، با آروین و نورج خامنه که برای عکاسی آمده است به یکی از خیابان های اطراف بلوار میرداماد می رویم . شنیده ام که استاد حالشان خوب نیست و یاد آوری خاطرات گذشته برایشان سخت شده است . زنگ می زنیم ، از پله ها که بالا می رویم استاد با چهره ای گشاده به استقبالمان می آید . حفظ تعادل در ایستادن برایشان کمی سخت است . پرستار تو ضیح می دهد که استاد دوره ی بیماری سختی را پشت سر گذاشته اند و الان البته حالشان بهتر است . پیرمرد مدام لبخند می زند و وقتی من به گیلکی حرف می زنم انرژی می گیرد و از اینکه نسل جدید به گیلکی حرف نمی زنند اظهار تاسف می کند .پیرمرد نگران است و ناراحت ، نگران زبان گلیلکی و ناراحت آرمان هایی که در آرزوی آنها عمری تلاش کرده است و الان به نظرش تحقق پیدا نکرده اند .
4
چه بسیارند هنرمندان با استعدادی که هنر خود را وقف آرمان های حزب و یا ایدئولوژیی خاص کردند و پس از افول آن حزب یا آن ایدئولوژی ، هنر که جنبه ای ابزاری و مصرفی پیدا کرده بود ، کارکرد خود را از دست داد و به فراموشی سپرده شد و نام هنرمند نیز از یادها رفت . اما براستی راز ماندگاری عاشورپور در چیست ؟ استاد با آنکه دل داده ی ایدئولوژی خاص هستند و در این راه مرارت ها کشیدند اما جالب آن است که هنر خود را محدود به ایدئولوژی محبوب خویش نکردند . در کارهای استاد عاشورپور جز یک یا دو مورد که با نوعی ادبیات سیاسی مواجهیم ، در بقیه موارد با هنر در معنای غیر ایدئولوژیک آن طرف هستیم . در اکثر کارهای استاد ما با عشق طرف هستیم ، مضمونی که در آثار استاد بیش از همه جلوه گر است و راز مانایی استاد در مانایی عشق است و بس ! تا انسان هست عشق هست و تا عشق هست هنر عاشقانه هست .
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر