۲۴.۱.۹۳

آلوها


ماریانو زارو ( 1963 -) شاعر اسپانیایی است که از سال 1994 ساکن آمریکاست . او در کالج ریو ھوندو در وی تییر کالیفرنیا، زبان اسپانیایی درس می دھد . از زارو چھار کتاب شعر به چاپ رسیده است .


آلوھا
-----
پدرم می پیچد آلوھا را در روزنامه
من کاغذھا را به دو نیم می کنم
او آلوھا را می پیچد.
در اتاق زیر شیروانی ھستیم.
تابستان است.
حرف نمی زنیم.
او میوه ھا را گوله می کند
انگشتانش دو سر کاغذ را می پیچند

بیرون باران می بارد.

آلوھا مثل آب نباتِ پیچیده شده اند .
او دقیق است ، نه بیش از حد دقیق ، به اندازه ی کافی
آلوھا باید بی خراش و بریدگی باشند
سفت ، نه خیلی رسیده ، بی لک.

تمام بعد از ظھر توفانی است
برای ھمین پدرم در خانه ست
نمی توانست به مزرعه برود.

آلوھا را با نخی نازک
مثل گردن بند می بندد
ھر پنج آلو در یک ریسه
درست پنج تا
علتش را نمی دانم.
دستانش میوه ھا را وارسی می کند ، می پیچد کاغذ را
می بندد گره را ، می شمارد .
من دستانم را زیر روزنامه ھا پنھان می کنم .
حالا او روی نردبان است .
ریسه ھا را از تیر چوبی سقف آویزان می کند .

من ریسه ھا را به او می دھم.
یک به یک
بعضی وقتھا بدون آنکه بخواھم
دستانم با دستانش تماس پیدا می کند
او بدنش را روی نردبان خم می کند
لختی می آساید
عرقش را پاک می کند .
پدرم پیراست.
ریسه ھا از سقف آویزان اند
آلوھای منتظرِ مثل عروسک
مثل تزیینات ساده کریسمس.
میوه ی زمستان است ، پدرم می گوید
انگار تابستان را در روزنامه پیچیده ای.
انگار دستان پدرت را پیچیده ای
برای روزھای گرسنگیِ پیش رو .

ترجمه ی عادل بیابانگرد جوان

۱۲.۱.۹۳

سگی از آنِ مسیح


سگی از آنِ مسیح

 رودیارد کیپلینگ 

 ترجمه عادل بیابانگرد جوان


 ای کاش کسی سگی به مسیح داده بود
 وفادار و مهربان همچون سگ من .
تا کنار صاحبش دراز بکشد و به چشم هایش زل بزند
و او را به خاطر خدایی اش ستایش کند.
هنگامی که عیسی مسیح ما در هئیت انسانی اش می بالید
 سگ باوفایش تمام طول روز می توانست در پی اش برود
وقتی که برای جماعت مردم موعظه می کرد و
 بیمار را شفا می داد و
 در باغ به نیایش می نشست .
یادآوریش غم انگیز است
که مسیح تک و تنها روانه شد تا با مرگ روبرو شود.
بی آنکه سگ با محبتی در پی اش تنگاتنگ برود
 تا دل اربابش را تسلی بخشد.
و هنگامی که مسیح در صبح عید پاک قیام کرد
چه شاد می شد وقتی که سگش دستش را می بوسید و
از خوشحالی پارس می کرد
 برای کسی که به خاطر همه انسان ها درگذشت .
 البته ، اکنون عیسی مسیح یک سگ دارد ،
همین حالا من سگم را برایش فرستادم
 رفیقی قدیمی را که برایم بسیار عزیز بود
و میان اشک هایم در این اولین روز تنهایی لبخند می زنم
می دانم که آن ها در ابدیت اند.
 هر روز ، تمام طول روز
 هرجا که گذرم می افتاد
چهار پا می گفت "صبر کن ،من با تو می آیم!"
و پشت سرم راه می افتاد .