۲۲.۹.۸۷

شاعران کم سواد

چندی پیش به شعری از جامی شاعر بزرگ قرن نهم برخوردم که در آن از بی سوادی شاعران هم عصر خود می نالد . در قرن نهم شعر در زیر حمایت خاندان تیموری که خود اهل هنر و ادب بودند ، گسترش یافت . با اینکه تعداد شاعران در این دوره بسیار است و شاعران اکثرن از مردم عادی و پیشه ور هستند اما معضل بزرگشان کم سوادی است واز این رو است که تنها شاعر استاد در این قرن ، جامی است که برخی او را آخرین شاعر بزرگ شعر کلاسیک فارسی می دانند . این هم چند بیت از این شعر جامی :

کیست شاعر کنون یکی مدبر
که نداند ز جهل هر از بر
نکند فرق شعر را ز شعیر
راحت خلد را ز رنج سعیر
همت او خسیس و طبع لئیم
همه آفاق را حریف و ندیم
روز و شب کو به کوی و جای به جای
می دود چون سگان سوخته پای
ژاژ خاید ظرافت انگارد
هرزه گوید لطیفه پندارد
گشته زین گونه خست و ابرام
شعر مذموم و شاعران بد نام

۱۵.۹.۸۷

آتش سبز


دیشب رفتیم به تماشای فیلم آتش سبز کار آقای محمد رضا اصلانی ، فیلم ساز ، فیلم نامه نویس ، نظریه پرداز ، شاعر، فیلسوف و... این دومین فیلم سینمایی ایشان است . اولی را در سال 1355 به نام شطرنج باد ساختند که آ ن موقع اجازه اکران نگرفت و این یکی را پس از سه دهه ساخته اند که ای کاش نمی ساختند . این همان فیلمی است که پگاه آهنگرانی از داخل توری که او را بالا می کشید از فاصله چند متری سقوط کرد و نزدیک بود قطع نخاع شود که بخیر گذشت . دیشب رفتیم به دیدن فیلم استاد و فقط نیم ساعت توانستیم گرمای آتش خلاقیت شان را تحمل کنیم و بعد با هزار افسوس و سوال از سینما بیرون آمده ایم .فیلم از بیان یک روایت ساده عاجز بود و هنوز بعد از نیم ساعت تماشاگر نمی توانست به کار نزدیک شود .زبان برساخته ی فیلم معجون عجیبی بود و معلوم نبود که به کدام دوره زبان فارسی اشاره دارد و فضا سازی های نامانوس کمکی به پیشبرد اثر نمی کرد و از همه بدتر ریتم کار که آدم را نصف جان می کرد و ... از دوستم می پرسم چه انگیزه ای باعث شده که ایشان این کار را بسازند ؟ می گوید حتمن سرمایه ای پیدا کرده گفته بسازیم ، بی خیال فروش . کی گفته سینما باید رونق داشته باشد؟ مهم خلاقیت ماست بگذار سینما ورشکست شود

۱۸.۸.۸۷

یک شعر


روزنامه ها
باد شدیدی
پرتشان می کند
کنار همین خیابان
ماشین ها اما
رد می شوند
بی اعتنا
به روزنامه ها .

مرداد 1387



۷.۷.۸۷

پل نیو من بهتر بازی می کند یا استیو مک کوئین !؟


پل نیومن امروز رخت بر بست و رفت . اما نام پل نیومن برای من یادآور خاطره ای با مزه است .در دوره ی دبیرستان یکی از دوستان من عاشق سینه چاک استیو مک کوئین بود . عاشق واقعی که حتی زیر متکاش هم عکسی از او گذاشته بود و مجموعه ای از فیلم هایش را به چه زحمتی آن هم در دهه شصت فراهم آورده بود . یک شب در یک میهمانی بحث کشید به فیلم آسمان خراش جهمنی که اتفاقن استیو مک کوئین و پل نیومن با هم در آن هم بازی هستند . یکی از حضار که به حساسیت دوست من نسبت به مک کوئین آگاه بود ، با شیطنت پرسید استیو مک کوئین بهتر است یا پل نیومن ؟ خلاصه آن شب دوست مان سخنانی غرا در دفاع از استیو بر زبان راند اما از آن پس هراز چند گاهی از ما می خواست که برتری استیو را بر پل بر زبان اعتراف برانیم و ما برای خوشی دلش چنین می کردیم . یک روز خواستم شطینت کنم ، گفتم به نظر من پل نیومن بهتر از استیو مک کوئین بازی می کند . دوستم که سعی داشت بر خشمش غلبه کند ، پرسید دلیلت را بگو. گفتم این سلیقه من است و او اصرار که نه باید دلیل د اشته باشی و من هم زیر بار دلیل آوردن نمی رفتم که ناگهان دوستم به طرفم حمله ور شد و دیوانه وار مشت هایش را حواله من کرد و فریاد می زد که دلیلت را بگو چرا پل نیومن بهتر از استیو مک کوئین بازی می کند و من در زیر ضربات او از خنده به خود می پیچیدم .

۲۴.۶.۸۷

یک شعر





سکوت کن پسر

چرا که کلمه دیوار می سازد

چرا که کلمه شمشیر است

که از رو بسته ای

از رو بسته اند

سکوت کن پسر

چرا که کلمه آسمان را به تف سر بالا بدل می کند

چرا که تنها سکوت و مرگ

سازندگان بی ادعای آرامش اند

و تو اگر نمی خواهی

مر گ آرامش تو را بسازد حالا

سکوت کن

سکوت کن پسر

تا آسمان دوباره همان آسمان شود

و تو

بی هیچ سایه ای

از کنار آدمیان بگذری

و بی دغدغه به آسمان نگاه کنی .


زمستان 1386



۱۳.۶.۸۷

once


once فیلمی است در باره ی مو سیقی و عشق . محصول 2006 کشور ایرلند . کارگردان و فیلمنامه نویس این فیلم جان گارنی است که در کارنامه ی خود چند کار تلویزیونی و چند کار کوتاه دارد . فیلم بر اساس داستانی ساده پیش می رود و بدنه ی اصلی آن را آهنگ های ساخته گلن هنسارد و مارکتا ایرگلوا تشکیل می دهد که خود شان نیز به عنوان هنرپیشگان فیلم آنها را اجرا می کنند . هنسارد که در مغازه پدرش به کار تعمیر جارو برقی مشغول است ، جدایی دوست دخترش را با ساختن موسیقی و اجرای آنها در معابر عمومی تاب می آورد . در این بین با یک دختر مهاجر اهل چک یعنی مارکتا ایرگلوا آشنا می شود که او نیز نوازنده پیانو و آهنگساز است ....
once فیلمی ساده است که گاه حس فیلم های مستند را دارد . همه چیز به طرز عجیبی واقعی جلوه می کند ، آدم ها ، روابط انسانی ، نور پردازی و ... اگر اهل موسیقی خوب هستید و اگر از سینمای خوب لذت می برید ، این فیلم معجونی دلنشین از هردو است . فیلم جوایز متعددی را از آن خود کرده است از آن جمله اسکار بهترین موسیقی نوشته شده برای فیلم . دیدن این اثر تجربه ای متفاوت و خوشایند است .
زمان فیلم 85 دقیقه است .

۶.۶.۸۷

نادره ی دوران



چند روز پیش یعنی اول شهریور مصادف بود با هیجدهمین سالگرد درگذشت دکتر پرویز ناتل خانلری . جای تاسف است که یکی از بزرگترین مردان فرهنگ معاصر این مرز وبوم آن چنان که باید، شناخته نشده است . دکتر پرویز ناتل خانلری از بزگترین مردان عرصه ادب و پژوهش و از خدمتگزارترین مدیران عرصه ی فرهنگی در ایران معاصر بود . دور اندیشی و خردمندی ، احاطه ی کم نظیر به سنت و فرهنگ ایرانی در کنار تسلط بر دست آوردهای فرهنگی دنیاهای دیگر به ویژه دنیای غرب ، شخصیت متین و قابل احترام ، ذهنیتی خلاق و نوجو ، عشق به زبان فارسی و بسیاری خصایص دیگر در این مرد بزرگ دست به دست هم داده بود تا ازاو نادره ی دوران بسازد . دکتر خانلری از 1322 تا 1357 به مدت 35 سال مجله ی سخن را انتشار داد . مجله سخن در واقع پایگاهی بود برای پرورش استعداد های نو و دریچه ای بود برای آشنا کردن مردم با دنیای جدید از سویی و درک غنای فرهنگ ایرانی از سوی دیگر . کسانی چون صادق هدایت ، صادق چوبک ، غلامحسین ساعدی ، بهرام صادقی و بسیاری دیگر از نام آوران فرهنگ امروز ایران در مجله ی سخن بالیدند .
دکتر خانلری در زمانی که به وزرات آموزش وپرورش رسید ، طرح سپاه دانش را ارائه و اجرا کرد تا ممکلت را از بی سوادی خانمان سوزی که بدان گرفتار بود به درآرد . سازمان کتاب های درسی را تاسیس کرد و به آشفته بازار کتاب های درسی در ایران پایان داد . پس از کناره گیری از وزرات ، بنیاد فرهنگ ایران را تشکیل داد که در طی فعالیتش بیش از 300 عنوان کتاب ارزشمند در حوزه های مختلف از ادبیات و عرفان گرفته تا نجوم و ریاضیات منتشر کرد . پس از این در اوایل دهه ی پنجاه شمسی پژوهشکده ی ایران را بنیان گذاشت تا کارهای تحقیقی و پژوهشی در باره ی جنبه های مختلف فرهنگ ایران در آن انجام شود و جالب است که با این همین مشاغل مدیریتی دمی از تحقیق و نوشتن غافل نبود . تاریخ زبان فارسی را در سه جلد نوشت که کتابی بسیار مهم و دقیق در این زمینه است . دستور زبان فارسی را نگاشت که اولین دستور فارسی بر مبنای اصول علمی است . وزن شعر فارسی را انتشار داد که نگاهی تازه و بدیع به عروض است . یکی از بهترین تصحیح های دیوان حافظ را ارائه کرد . سمک عیار به همت او تصحیح و منتشر شد ، بیش از 300 مقاله درخشان نوشت و ..... و شعر عقاب را بر فراز آسمان شعر فارسی به پرواز در آورد .
و دریغا که این مرد بزرگ ، پس از انقلاب 57 ، چند ماهی در زندان به سر برد و بقیه عمر را در فقر و تنگدستی روزگار گذارند . خانلری مرد کار های سترگ و اندیشه های بزرگ و صاحب خردی به غایت روشن بود . گاهی فکر می کنم اگر چند نفر مانند او داشتیم امروز ایرانی دیگر را به چشم می دیدیم .

۲۱.۵.۸۷

یادی از آراگون


لویی آراگون (1982 - 1897 ) شاعر ، رمان نویس ، روزنامه نگار و از کمونیست های پرو پا قرص فرانسوی است . کارنامه ی مفصلی دارد . اگر چه ازپایه گذاران جنبش سوررئالیسم در ادبیات است اما در اکثر جریان های قرن بیستم طبع آزمایی کرده : دادائیسم ، سورئالیسم ، رئالیسم ، رئالیسم سوسیالیستی و رمان نو . می گویند روزی از وی دعوت شد که در دانشگاه سوربن در باره شاعر قرن چهارده ی ایتالیا ، فرانچسکو پترارک حرف بزند . آراگون پس از اندکی صحبت در باره شاعر مورد نظر ، چهل و پنچ دقیقه به صحبت در باره ماتیس نقاش فرانسوی پرداخت ، یکهو یکی از حضار که برای شنیدن صحبت های استاد در باره پترارک آمده بود از میان جمع فریاد زد که ای آقا به سر بحث تان برگردید ! آراگون در پاسخ گفت : انحراف از موضوع ، کلید شناخت هنر این شاعر بزرگ است !

sideways


این فیلم که در فارسی عنوانش به راه های جانبی ترجمه شده است یکی از بهترین فیلم هایی است که در چند سال اخیر ساخته شده است . راه های جانبی محصول سال 2004 آمریکاست . کارگردان و فیلم نامه نویس آن الکساندر پین است که در کارنامه اش فیلم های خوبی چون در باره اشمیت و همشهری روت را دارد . فیلم داستان دو دوست است : مایلز ( پل جیامتی ) معلم ادبیات و رمان نویسی شکست خورده است که از زنش جدا شده و عاشق شراب و شراب شناس است و جک ( تامس هیدن چرچ ) بازیگر سابق سریال های عامه پسند که به تجارت رو آورده است . این دو در دوره دانشکده با هم هم اتاق بوده اند و حالا برای سفر یک هفته ای با هم به منطقه ای از کالیفرنیا آمده اند که مرکز تاکستان های مخصوص شراب است . جک قرار است هفته دیگر ازدواج کند و ....
فیلم نامه بر اساس رمانی به همین اسم اثر زکس پیکت نوشته است . رمان یک اتو بیوگرافی است و پیکت همچون قهرمان داستانش یک رمان نویس شکست خورده است که بیش از ده ناشر از چاپ کتابش سر باز زدند تا اینکه در هواپیما با الکساندر پین هم صبحت شد و کار به ساخت فیلم راه های جانبی کشید . فیلم نامه دارای پیرنگ منسجمی است . با اینکه مایلز آدمی روشنفکر و مبادی اخلاق است و جک فردی احمق و زنباره اما در طول فیلم هر کدام اشتبا هات خود را می کنند و هریک محاسن خود را هویدا می سازند و از این نظر هیچ کدام به یکدیگر برتری ندارند . داستان به روانی هر چه تمامتر بیان می شود . فیلم درامی است که پر از صحنه های کمیک است . زندگی در فیلم به سادگی و در عین حال عمیق روایت می شود . مناظر زیبای فیلم ، لذت بصری آن را دو چندان کرده است . همه چیز در فیلم به اندازه است غم ، شادی ، حماقت ، رذالت و.. یک مزه کامل بی همتا همچون مزه شراب هایی که در فیلم چشیده می شود .
مدت فیلم 126 دقیقه است .

۱۹.۵.۸۷

عصاره ی اسطوخودوس


گاهی فکرمی کنی جای بعضی ها دربلاگستان خالی است . دلت می خواهد ، اندیشه هایشان را که می شنوی به شکل مکتوب ببینی تا فرصت درنگ بیشتری پیدا کنی ، تا دیگران را نیز در خواندنشان شریک کنی .آیدا یکی از آنهاست و چه خوب که به جمع وبلاگ نویسان پیوست . باشد که از نو شته هایش در باره ی انیمیشن ، سینما و ادبیات و ... و از طراحی هایش بیشتر و بیشتر در وبلاگش ببینیم .

۱۸.۵.۸۷

در بروژ


عکسی از پشت صحنه فیلم:سمت چپ کولین فارل-وسط مارتین مک دانا-سمت راست براندان گلیسون


" در بروژ " محصول 2008 انگلستان ، اولین فیلم بلند مارتین مک دانا ، فیلم ساز 38 ساله انگلیسی است . مک دانا که کارش را با نمایشنامه نویسی آغاز کرده ، نمایشنامه نویس موفقی است که جوایزی نیز در این حوزه کسب کرده است . اولین فیلم مک دانا یک فیلم کوتاه 27 دقیقه ای است به نام شش تیرانداز ، که برنده ی اسکار بهترین فیلم کوتاه در سال 2006 شده است .
در بروژ داستان ری ( کولین فارل ) و کن ( برندان گلیسون ) دو آدمکش حرفه ای است که به خاطر اشتباهی که در عملیاتشان پیش آمده و خشم رییس شان هری ( رالف فاینز ) را برانگیخته ، مجبورند دو هفته را در شهر بروژ در بلژیک سپری کنند و منتظر تماس رییس شان بمانند . کن سعی می کند تا از این فرصت برای تماشا دیدنی های قرون وسطایی شهر استفاده کند اما ری حالش از بروژ به هم می خورد و...
فیلم در ژانر کمدی است که البته در نهایت به ژانر جنایی نیز وارد می شود . طنز فیلم که اغلب از تقابل به ویژه تقابل ویژگی های دو شخصیت اصلی فیلم شکل می گیرد ، طنزی سیاه است . انتخاب خوب بازیگران و بازی های خوب فیلم ، از ویژگی های برجسته ی فیلم است . فیلم نامه با استادی نوشته شده و فیلم دارای زمان بندی مناسب است و بیننده را با خود تا آخر همراه می کند . اگرچه سکانس پایانی فیلم را چندان نپسندیدم اما در مجموع فیلمی به یاد ماندنی است .
مدت فیلم 108 دقیقه است .

۱۷.۵.۸۷

ماجرا ي «‌ عزيز » آقا و شيخ اجل سعدي

دوستي نقل مي كرد: زماني كه در رشته ي ادبيات در دانشگاه
درس مي خواندم ، همكلاسي ساده دلي داشتم به نام « عزيز» . اين
« عزيز » آقا آدم خوبی بود ، فقط يك اشكال داشت و آن اين كه
تكان مي خورد ، فحش مي كشيد به شيخ اجل سعدي. بارها به
به او گفتم : آخه زشته ، آن هم برای يك دانشجوي ادبيات فارسي که
اين همه به يكي از بزرگان شعر وادب اين مرزوبوم توهين كنه.
اما اصلا گوشش بدهكار اين حرفها نبود و مي گفت : سعدي
مزخرف گوترين شاعر فارسي است و… تا اين که يك روز از
دستش حسابي شاكي شدم و گفتم : خب بگو مگه چه گفته كه تو
اين همه از دست سعدي شاكي هستي ؟ « عزيز »آقا در اين موقع
بود كه راز بزرگ دشمني اش را با شيخ بر ملا كرد و گفت :
به نظر تو اين بيت مزخرف نيست كه گفته:
مسكين خر اگرچه بي تميز است
چون بار همي برد « عزيز » است!!!!!!
حالا حكايت بعضي از اين منتقدان «‌ عزيز » ماست . چنان چشمشان
را بر محاسن اثر مي بندند كه آدم فكر مي كند ، نكند مشكل شان
با نويسنده اثر همانند مشكل «عزيز » آقا با شيخ اجل سعدي است !

یک شعر

اين راه ها كه تمام نمي شود عزيز
بايد زانوهايم را ببندم
وسنگ ها را به سختي بپيمايم
اين راه ها عزيز…

آن روز هم تمام نمي شد
گفتي پرده را بايد كشيد
اين نور آفتاب نيست
مي شناسمش
دروغ مي گويند دروغ

جاده با فرياد سنگ ها سخت مي شد
مي رفتيم و
نمي رفتيم
توهم رفتن بود
توهم رفتن بوديم

مبادا به سايه بزرگ ايمان بياوريم
گفتم چايت سرد نشود
خنديدي
و سيگارت راخاموش كردي
نبايد خاموش بنشينيم
اين را تمام سنگ ها مي دانند
دوباره زانوهايم را بستم
وعصر با سايه ها و سنگ هايش
سرود غريب توهم بود
سرود غريب توهم بوديم
سرود غريب توهم شديم

پرده ها را كشيديم
پرده ها را كشيديم
سال ها بود سرد شده بوديم
سال ها بود كه دنباله سايه بزرگ بوديم
و تو سال ها ست كه باور نمي كني
استكان چايت را اگر لمس كني كافيست



چقدر آشناست اين توهم عصرگاهي
با سايه ها و سنگ هايش
خاكستر سيگارت را مي بينم
كنار پرده ها ي كشيده
زانوهايم را مي بندم و
تكرار مي كنم
اين راه ها كه تمام نمي شود عزيز
اين راه ها…


آبان ماه 1381

نگاهی به نمایش ماچیسمو


نمایش ماچیسمو به نویسندگی و کارگردانی محمد یعقوبی ، بر اساس رمان کنسول افتخاری گراهام گرین ، این روزها در سالن چهارسو اجرا می شود . محمد یعقوبی در یک دهه اخیر با نوشته ها و اجراهایش نشان داد که نامی قابل تامل در نمایش ایران است . رمان کنسول افتخاری ، در سال 1357 با ترجمه ی احمد میرعلایی به وسیله نشر زمان چاپ شده است . رمان در باره ی چند مبارز است که به رهبری فردی که سابقاً کشیش بوده ، نقشه ربودن سفیر کبیر آمریکا را در ذهن دارند تا بدان وسیله بتوانند دولت را تحت فشار قرار دهند تا 10 نفر از زندانیان سیاسی را آزاد کند اما آنها به اشتباه کنسول افتخاری انگلیس را می ربایند و...
روزی که من به اتفاق دوستانم به دیدن نمایش رفتم ، بیش از یک هفته از اجرا نمایش گذشته بود . خوشبختانه صندلی ها شماره داشت . گرچه مردم همچنان در صف ورورد به سالن ایستاده بودند . از یکی پرسیدم چرا صف ؟ مگر بلیت ها شماره صندلی ندارد ؟ با تعجب گفت چرا ولی فکر کنم شماره ها الکی باشد که البته نبود . بیش از ظرفیت سالن بلیت فروخته بودند و در تمام راهروها تماشاچی نشسته بود . این نکته بر هوای گرم سالن افزود و سبب شد که هوای سالن مرگ آور شود و گرما تا سر حد هلاک مان پیش برود . سمفونی صندلی ها هم مزید بر گرما بود . مدام جیرجیر گوش خراش شان آدمی را آزار می داد . خلاصه نمایش شروع شد . بازی ها جز بازی کشیش و انقلابی هم دست او ضعیف بود و در اکثر مواقع تماشاگر را درگیر نمی کرد . در موقعیتی که از آن بوی اضطراب و نابودی می آمد ، بازی ها چنان بود که انگار بازیگران برای خودشان دارند در آرامش دوغ درست می کنند . دکور نمایش مناسب به نظر نمی رسید و هیچ حسی از مکانی که داستان در آن رخ می داد القا نمی کرد . از آن بدتر ، دو تن از بازیگران برای خودشان حرف می زدند و صدایشان به ما که در وسط سالن بودیم نمی رسید . عجیب آنکه وقتی بعد از نمایش با کارگردان صحبت کردیم انگار بر این اشکال بزرگ واقف بود ، حالا چرا رفعش نکرده بود نمی دانم . خلاصه از یعقوبی چنین کاری در این حد واندازه دور از انتظار بود . با این حال متن نمایشنامه پر از دیالوگ های جالب است . اگر نمی خواهید به دیدن این نمایش بروید پیشنهاد می کنم که رمان را بخوانید .

اندر شباهت شعرگفتن و زايمان كردن

شعر گفتن مثل زايمان كردن است . بعضي از شعرها آنچنان طبيي بدنيا مي آيند
كه آدم دچار كمترين دردسر مي شود اما امان از بعضي از شعرها كه به ضرب
و زور سزارين ( براي خشنودي اساتيد واژه گزيني بخوانيد رستمينه ) هم
باز كج و كوله متولد مي شوند

عیش مدام و التفات رادیویی

کتاب عیش مدام ، فلوبر و مادام بوواری نوشته ی ماریو بارگاس یوسا به ترجمه عبدالله کوثری ، از جمله کتاب های خواندنی و ارزشمندی است که در ماه های اخیر به چاپ رسیده است .همان گونه که کوثری در مقدمه ترجمه آورده است : " ماریو بارگاس یوسا که خود از ستایشگران وفادار فلوبر و مادام بواری است ، در این کتاب ما را با زندگی فلوبر و باورهای او در باره ی ادبیات و نقش آن در زندگی انسان آشنا می کند و ابعاد گوناگون مادام بوواری را که خود نخستین رمان مدرن می خواندش برایمان تو ضیح می دهد . "
چند روز پیش که به طور اتفاقی به رادیو گوش می دادم شنیدم که گوینده رادیو با لحنی متین می گوید : خب تا لحظاتی دیگر به برنامه نقد کتاب گوش می دهیم ، دراین برنامه کتاب عیش مدام اثر مادام فلوبر!! بررسی می شود !؟

گفتگو با كافكا


بالاخره انتشارات خوارزمي همت كرد و پس از ساليان سال كتاب بي نظير گفتگو با كافكا را دوباره چاپ كرد . اين كتاب را مي توان سالي يكبار خواند . كتابي كه سخت بر من تحت تاثير گذاشت . كتاب ، شرح ملاقات هاي يانوش جوان با كافكا است ، در سال هاي آخر عمرش . يانوش مدام سوال مي پرسد و كافكا با جواب هايي بسيار عميق آدمي را حيرت زده مي كند . ترجمه آقاي فرامرز بهزاد ، بسيار روان و خواندني است . گويا م. فرزانه در نوشتن كتاب معروفش ، آشنایی با صادق هدايت ، به اين كتاب نظر داشته است . به دوستاني كه مي خواهند يك كتاب فراموش نشدني و تاثير گذار بخوانند ، گفتگو با كافكا را پيشنهاد مي كنم

یک شعر

برای آیدا



به تو
تا تو
از تو
با تو
حرف اضافه هم اگر همنشین شود
نقشی به دلنشینی زبیاترین صفت ها دارد .

اردیبهشت 87

فروشگاه بزرگ کتاب


امروز رفتیم فروشگاه بزرگ کتاب ، بخوانید نمایشگاه ی کتاب ، البته فقط به دو سالن کتاب های ارزی و ریالی سر زدیم . در سالن ریالی ، هر چقدر سعی کردیم بفهمیم که نظم غرفه ها چگونه است ، نفهمیدیم . به دنبال یک شرکت واردکننده ی کتاب بودیم . کلی گشتیم پیدا نکردیم ، از نگهبان دم سالن پرسیدم : آقا اینجا غرفه ها را بر چه اساسی چیده اند ، چون الفبایی که نیست ؟ در جواب گفت : هردمبیلی !!
رفتم برای پرداخت پول به بانک مستقر در نمایشگاه . وقتی متصدی بانک بن های مرا دید گفت ببخشید اینجا فقط پول نقد قبول می کنیم . بعد در حالی که به کاغذی در زیر میزش اشاره می کرد گفت به ما بخشنامه کرده اند که برای خرید ارزی بن قبول نکنیم . جالب اینکه این نکته در هیچ جا اطلاع رسانی نشده بود . البته این مسئله ای است که باید به آن عادت کرد ، چون فرض آن است که همگی در این مملکت به عالم غیب وصلند و علم غیب دارند و نیازی به اطلاع رسانی کامل و شفاف نیست ! همین که بخشنامه کنند و کارمندان در زیر میزشان آن را ببینند کافی است

مرز دولت ها


بعضی از شعر ها را فقط کافیست یک بار بخوانی یا بشنوی و بعد انگار می کنی در مغزت حک شده اند ، طنین شان ابدی است و همواره به یاد می مانند . ویسواوا شیمبورسکا شاعر لهستانی و برنده جایزه نوبل ادبی 1996 میلادی یکی از سرایندگان چنین شعر هایی است .شعر های او با گذشتن از صافی ترجمه شگفت انگیزند . شک ندارم که در زبان اصلی این شگفتی چندین برابر است زیرا ترجمه شعر هر چقدر درخشان باشد باز بخشی از عناصر زیبایی شناختی اثر را در زبان مبدا جا می نهد . این هم بخش اول یکی از شعر های وی :

مرز دولت های بشری چقدر شکاف دارد

ابرهای بسیاری بی مجازات از بالای سر آنها می گذرند

شن ها و ماسه های زیادی از کشوری به کشوری دیگر می ریزد

خرده سنگ های کوهستانی سرازیر ملک دیگران می شود

با جهش های تحریک کننده



آیا لازم است نام پرنده هایی را که در حال پروازند یک به یک بیاورم

یا لحظه ای را که پرنده روی مانع می نشیند ؟

فرض کن کنجشگ باشد ، دمش دیگر متعلق به کشور همسایه است

هر چند نوکش هنوز در این کشور است به علاوه چقدر وول می خورد



از حشرات بی شمار ، به مورچه ای اکتفا می کنم

که بین پوتین چپ و راست نگهبان

در برابر سوالی : از کجا تا به کجا ، لزوم پاسخ دادن را حس نمی کند ...



( بخشی از شعر مزامیر اثر ویسواوا شمبورسکا از کتاب

آدم ها روی پل ، ترجمه : مارک اسموژنسکی ،

شهرام شیدایی ، چوکا چکاد ، نشر مر کز ، چاپ دوم

1377 )

کتاب های منفی

سال 1360 من دانش آموز دوره ی راهنمایی بودم. توی مدرسه ی ما یک قفسه کتاب بود و درشیشه ای داشت که قفلش کرده بودند . کتاب ها یی که در آن قفسه بود اغلب رمان هایی بود از همینگ وی ، داستایفسکی ، تولستوی ، چوبک و ... چشمم به دنبال کتاب ها بود . گفتم آقا میشه این کتاب ها را قرض گرفت و خوند ؟ گفت نه جانم اینها کتاب های طاغوتی است . قراره بیان اینها رو ببرن و خمیر کنن ، به جاش به مدرسه کتاب های خوب می دن ...

تا سال ها تصویر آن کتاب ها چون رویایی دست نیافتنی در ذهنم می درخشید .

امروز در ستون پیدا و پنهان روزنامه اعتماد خواندم که دبیرکل کتابخانه های عمومی ایران اعلام کرد طرح جمع آوری کتاب های منفی از کتابخانه های سراسر کشور به زودی اجرا خواهد شد . به گزارش ایبنا منصور واعظی گفت : کتاب هایی که ارزش منفی دارند و در گذشته وارد کتابخانه ها شده اند ، جمع آوری خواهند شد.

به قول معروف انشاالله کله قنده !

ایرج میرزا و جمله ی کاریردی پدر جان نخوان تا

خوشبختانه من تلویزیون نمی بینم اما شنیده ام که در سریال شهریار ایرج میرزا و عارف را به دیده تحقیر نشان داده اند و عده ای از بلاگر ها هم اعتراض کرده اند . البته من اصلاً از این خبر جا نخوردم . این اولین بار نیست که در این بیست و نه سال شاهد چنین برخوردهایی از سوی رسانه های رسمی با بزرگان فرهنگ و هنر هستیم . من که اگر جز این باشد جا می خورم . مثلاً همین چند روز از اینکه شنیدم دوست شاعرمان شمس لنگرودی در شبکه چهار ظاهر شده ، جا خوردم . بگذریم ، این روزها خیلی در هوای شعر های ایرج میرزا نفس کشیدم . از نظر شعر سهل و ممتنع در شعر فارسی ایرج را فقط با سعدی می توان مقایسه کرد . شعری در نهایت قدرت و در نهایت روانی که از بس به زبان طبیعی پهلو می زند، آدمی را شگفت زده می کند . بعضی می گویند فلان شعر ایرج میرزا خواندم ، حالم بد شد چون پر از کلمات مستهجن بود . اولا باید گفت : باشد پدر جان دیگر نخوان تا حالت بد نشود . اصلا کی گفته که همه باید مخاطب یک شعر باشند ثانیاً به قولی منتقدی اگر بخواهیم با ترازوی اخلاق به سراغ ادبیا ت برویم آن وقت باید سه چهارم ادبیات را حذف کنیم !

یک شعر

بر باد رفته ام

اما تقویم من بهار را نشان می دهد

این اولین بار نیست که حیران می شوم

گویا همیشه حیرانی

در سرزمین من می روید

نه اشتباه نمی کنم

این برگ از تقویمی که همراه من کنده شده است

بهار را نشان می دهد

نگاه کنید

اما برگ ها شناور مرگند چرا

و سرود باغ ها

خش خش تباهیست

ها….

حق با شماست

دیگر به تقویم ها اعتباری نیست

دیگر به من …

…….

بر باد رفته ام

چنان که باد هم

به نشانی من نمی وزد .



خرداد 1382

به تماشای این غول زیبا گریستم !

هرگز این تجربه را نداشتم که پس از دیدن غولی زیبا بغضم بگیرد و اشکم جاری شود . اما دیشب که به تماشای نمایش افرا یا روز می گذرد رفتیم این اتفاق افتاد . با همان اولین جمله ها، مسحور متن تراشیده و بی مانند بیضایی شدم. چه فارسی بی نظیری ! چه مونولوگ هایی ! چقدر طبیعی وچه زیبایی خیره کننده ای، آدم حیران قدرت این قلم می شود . چه جادوگری است این بیضایی ! چه کسی می تواند چنین متنی بنویسد ؟ این متن زیبا با بازی های درخشان بازیگرانی چون مرضیه برومند ، مژده شمسایی ، هدایت هاشمی و... ما را دو ساعت و ربع در جایمان میخکوب کرد و بعد که بیضایی آمد سر صحنه ، بغضم گرفت و چند قطره اشک، آیدا هم همین جور و تا خانه سکوت کردیم .نمی دانم چرا گریستم شاید اشک شوق بود از اینکه زبان فارسی چنین غولی دارد . شاید به حال خودمان گریستم که در این زمانه زندگی می کنیم در زمانه ای که این همه موانع سر راه خلاقیت او گذاشتند و می گذارند و حاصل آنکه در این بیست و نه سال کارهای که به صحنه می برد اینقدر اندکند . شاید ....
پاورقی 1 : در باره ی نمایش در وقتی دیگر حرف می زنم .2 . در اینجا باید از نغمه ی عزیز تشکر ویژه کنم که امکان دیدن نمایش را فراهم آور

وصف حال

امروز به تكه اي از يك شعر بلند شاعر معروف روس ولاديمير ماياكوفسكي برخوردم . اين شعر ترجمه ي زنده ياد محمد مختاري است و عجيب وصف حال اين روزهاي ماست :



اما براي شادماني

سياره ي ما

چندان آماده نيست

خوشي را بايد

از چنگ روزهاي آينده

بيرون كشيد

در اين زندگي

مردن

دشوار نيست

ساختن زندگي

بسيار دشوارتر است .

یک شعر

می گویم تمام شده است
می گویی بهتر
می گویم پس دوباره شروع کنیم
می گویی
می گویم
می گویی
می گویم نه
آره
نه
آره...
و دور میدان ماشین ها هی دور می زنند
دور می زنند بی آنکه راه به جایی برده باشند ببرند
و کرکره ی مغازه ها این وقت روز کاملاً بالا نرفته است رفته است
باز است بسته است
بسته است باز است
و تو از کنارشان می گذری نمی گذری
و من به سوی تو می دوم نمی دوم می گریزم از تو
و تو به سوی من می دوی نمی دوی می گریزی از من
و ماشین ها هی دور می زنند دور این میدان که مغازه هایش باز است بسته است
باز...
می گویم
می گویی
نه
آره
نه...

تیر ماه 1381

از مجموعه شعر پشت این صدای تازه

روی این پل
می آیند که بخندند
می روند که بگریند
روی این پل
گل می شوند
که یعنی زشتی زیبا نیست
پرنده می شوند
که یعنی آسمان زیباست
روی این پل اما
صدای خشکی است که غوغا می کند
و آب واژه ای است
که به هزار آوا شنیده نمی شود
حتی
روی این پل .

1377

یک شعر

همه جا پاک کرده ام نام تو را
توی این دفتر شعر که چند برگی سفید مانده است
توی کتاب هایی که خوانده ام
که نخوانده ام
روی همین ابر سفیدی که حالا از بالای سرمان می گذرد
روی همین آینه ای که تصویرمان را کنار هم نمی گذارد
پاک کرده ام نام تو را همه جا انگار ...
انگار حق با توست
جایی هست در آن دورها
که دستم نمی رسد
نمی توانم پاک ...
......
گذشته می گذرد
در دوردست ها
ابر سفیدی است
پر از سیاهه ی نام تو

مرداد 1385

یک شعر

گیر کرده است
ولش می کنیم
برمی گردیم
چشم هایمان خیس است
می دویم
خند ه هایمان لبریز
می چرخیم
نام مان در هوا سرگردان است
و " دوستت دارم "
پیش می آید و پس می رود
که حالا لابد جایی همین نزدیکی ها
گیج می خورد دو باره و ...
گیج می خوریم
رها می شویم
گیر می کنیم
می چر خیم
و زندگی اما
سوت زنان راه خود را می رود .

تیر ماه 1381

یک شعر

کوچه که به پایان می رسد
خیابان را می بینم
من تاریکم
خیابان روشن
نزدیک که می شوم
خیابان تاریک است
من روشن
و نزدیک تر
نه من
نه خیابان
که تاریکی روشن است .
اردیبهشت 85

جهان خود بسنده ی متن و کارکرد خواننده در شعر " و صیت نامه " ی بیژن نجدی


متن ادبی جهانی است خود بسنده ؛ مجموعه ای است از نشانه ها که به طرزی نظام مند با یکدیگر مرتبطند . به خاطر همین خصیصه ی نظام مند بودن است که راه یابی به لایه های یک نشانه ما را به معنای عمومی متن و به عبارت دیگر جهان خود بسنده ی متن خواهد برد .

شعر " وصیت نامه " از 32 سطر تشکیل شده است .در این جا می خواهم نشان دهم که ما با متنی روبرو هستیم که به تنهایی جهانی خود بسنده است ؛ جهانی که عناصرش در ارتباط با معنای عمومی متن شکل می گیرند .

عنوان شعر همان گونه که گفته شد " وصیت نامه " است . ابتدا معنای قاموسی آن را در فر هنگ معین ذیل مدخل " وصیت نامه " می بینیم : " ورقه ای دال بر سفارش هایی که شخص به وصی خود می کند که پس از مرگش اعمال منظور را انجام دهد و اموال او را طبق دستور وی تقسیم نماید یا به مصرف برساند ." با این تعریف اکنون ببینیم چه کسانی در ماجرای وصیت نامه شرکت دارند : اول شخص موصی است که وصیت می کند . دوم وصی است که وصیت را اجرا می کند . سوم وارث یا وارثان هستند . میراثی نیز در این میان هست
که به وارث یا وارثان می رسد . حال شعر را می خوانیم تا هر کدام از عوامل مذکور را در آن
تشخیص دهیم :

وصیت نامه







نیمی از سنگ ها ، صخره های کوهستان را گذاشته ام

با دره هایش، پیاله های شیر

به خاطر پسرم

نیم دگر کوهستان ، وقف باران است.

دریایی آبی و آرام را

با فانوس روشن دریایی

می بخشم به همسرم.

شب های دریا را

بی آرام، بی آبی

با دلشوره ی فانوس دریایی

به دوستان دور دوران سربازی

که حالا پیر شده اند.

رودخانه که می گذرد زیر پل

مال تو

دختر پوست کشیده ی من بر استخوان بلور

که آب

پیراهنت شود تمام تابستان.

هر مزرعه و درخت

کشتزار و علف را به کویر بدهید، ششدانگ

به دانه های شن، زیر آفتاب

از صدای سه تار من

بند بند پاره پاره های مو سیقی

که ریخته ام در شیشه های گلاب و گذاشته ام روی رف

یک سهم به مثنوی مولانا

دو سهم به من بدهید

و می بخشم به پرندگان

رنگها، کاشی ها، گنبدها

به یوز پلنگانی که با من دویده اند

غار و قندیل های آهک و تنهایی

و بوی باغچه را

به فصل هایی که می آیند

بعد از من .



همان گونه که در این شعر می بینیم وارثان عبارتند از : پسر ، باران ، زن ، دوستان دوران سربازی ، کویر، دختر ، مثنوی مولانا ، نی ، پرندگان ، رنگ ها ، کاشی ها ، گنبدها ، یوزپلنگان و فصل ها و میراث عبارت است از : سنگ ها و صخره های کوهستان ، شب های دریا ، رودخانه ، مزرعه و درخت ، کشتزار و علف ، صدای تار ، غار و قندیل های آهک و تنهایی و بالاخره بوی باغچه . حال باید دید موصی یا وصیت کننده چه کسی است . موصی حتماً انسان نوعی نیست زیرا انسان نوعی مالک دریاها و کوه ها و جز آن نیست که بتواند آن ها را به وارثانش ببخشد . خدا هم نمی تواند موصی باشد چرا که به اعتقاد اهل ایمان ، خداوند میرا نیست که تازه بخواهد و صیت نامه بنویسد . مانند موصی شعر دارای خانواده هم نیست . پس موصی شعر چه کسی است ؟ گویا با ارجاعات برون متنی نمی توان او را شناخت . باید گفت موصی شعر خدای- انسانی است زاده ی متن که در متن شعر شکل می گیرد و ساخته می شود . از سوی دیگر وارث درجهان واقع دارای مختصه ی معنایی { + انسان } است . البته در غرب بعضی میراث شان را به حیوانات خانگی شان می بخشند ؛ بنا براین باید گفت که وارث دارای مختصه ی معنایی { + جاندار } است ؛ حال آنکه دامنه ی وارثان در این شعر – وصیت نامه از انسان تا حیوان تا طبیعت بی جان و کتاب و ساز و حتی زمان را در بر می گیرد . چنین مختصه ای تنها در جهان متن معنا پیدا می کند . در زمینه میراث نیز همین گونه است . چنین میراثی که از طبیت بی جان تا صوت و بو و... را شامل شود فقط در دنیای متن امکان تحقق خواهد داشت . اما نکته این جاست که دریابیم خطاب این وصیت نامه به چه کس یا کسانی است ؛ در واقع وصی یا مجری این و صیت نامه کیست ؟ در جایی از شعر می خوانیم : " کشتزار و علف را به کویر بدهید " و در جایی دیگر می خوانیم : " دو سهم به نی بدهید " همان گونه که در افعال این دو سطر می بینم شناسه ی آن ها ، دوم شخص جمع است که نهاد جدای آن ضمیر " شما " است . پس هر کسی که با این شعر – و صیت نامه بر خورد می کند و آن را می خواند و صی و مجری آن می شود . به عبارت دیگر خوانندگان شعر وصی و مجری وصیت نامه هستند . اما پرسش این جاست که چگونه خواننده ی این شعر - وصیت نامه می تواند وصی آن باشد ؟ باید گفت که هر خواننده با خواندن این شعر- وصیت نامه ، جهان خود بسنده ی متن را بازمی آفریند ؛ در واقع با خوانش خواننده ، جهان متن کامل می شود و موصی و وارثان و میراث شکل می گیرند و و صیت نامه اجرا می شود . به عبارت دیگر کارکرد خوانش همین باز آفرینی متن است . اینک بار دیگر شعر را بخوانیم و جهان خودبسنده ی آنرا بازآفرینیم .

* این مقاله در تابستان 1379 در ویژنامه گلیه آوا ی هنر و اندیشه که به مناسبت درگذشت نجدی منتشر شده بود ، به چاپ رسید .

تا خروس خوان


برای نود سالگی استاد احمد عاشورپور

1

اواسط دهه ی شصت شمسی است ، یکی از بی شمار روزهای بارانی زمستان های انزلی ، منزلی دوستی نشسته ایم به گپ و گفت و گو . دوستم بلند می شود و ضبط صوت را روشن می کند و صدا یی آشنا ، همرنگ بارانی که پشت پنجره می کوبد اتاق را پر می کند و در من ته نشین می شود و مرا می برد با خود تا دوردست ها ، تا مزارع سزسبز شمال تا آبی بیکران خزر تا... می پرسم این صدای کیست ؟ عاشورپور ! و صدا بی درنگ می آید می نشیند کنار نام های روشنی که می شناسم ، کنار بنان ، قوامی ، نوری ..... اما نه ! این صدا چیزی فراتر از همه اینها دارد . جنس آن را بیشتر می شناسم ، پوست و گوشتش را ... تا بیش از این موسیقی گیلکی برایم جدی نبود و جایی در خلوت من نداشت و حالا .... از پدرم می پرسم شما عاشورپور را در انزلی دیده اید ؟ و پدر داستان گستاخی آن مرد نظامی را به یاد دارد که در گمر ک انزلی بر صورت جوان هنرمند آرمان خواه که از جشنواره ای از آن سوی آب ها بر گشته بود ، سیلی زده بود .از آن روز به بعد نامی تازه برایم به کوچه ها و خیابان های شهر اضافه می شود ؛ حالا هر جای شهرم را که نگاه می کنم با خودم می گویم آیا او هم از این جا گذشته است ؟



2



شنیده بودم که پس از انقلاب پنجاه و هفت ، به مانند بسیاری تن به مهاجرت داده است . اواسط دهه ی هفتاد شمسی است . یکی از روزهای بلند انزلی ، در مغازه آقای بارور نشسته ام و از صفا و مهرش نیرو می گیرم. ناگاه در مغازه باز می شود مردی راست قامت ، با مو هایی سپید و چهره ای گشاده وارد مغازه می شود و آ قای بارور با شادی از جا می پرد و رو به من می گوید : جناب آقای مهندس عاشورپور ! دیگر صدایشان را نمی شوم ، باورم نمی شود ، تپش قلب گرفته ا م ، نمی دانم چه باید بگویم و نمی گویم و مرد رفته است و من رفته ام با صدا تا خروس خوان تا آفتاب خیزان !



3



دوستم آروین ایلبیگی از انزلی زنگ می زند و می گوید که برای مصاحبه با آقای عاشورپور همراهیش کنم . صبح جمعه ، با آروین و نورج خامنه که برای عکاسی آمده است به یکی از خیابان های اطراف بلوار میرداماد می رویم . شنیده ام که استاد حالشان خوب نیست و یاد آوری خاطرات گذشته برایشان سخت شده است . زنگ می زنیم ، از پله ها که بالا می رویم استاد با چهره ای گشاده به استقبالمان می آید . حفظ تعادل در ایستادن برایشان کمی سخت است . پرستار تو ضیح می دهد که استاد دوره ی بیماری سختی را پشت سر گذاشته اند و الان البته حالشان بهتر است . پیرمرد مدام لبخند می زند و وقتی من به گیلکی حرف می زنم انرژی می گیرد و از اینکه نسل جدید به گیلکی حرف نمی زنند اظهار تاسف می کند .پیرمرد نگران است و ناراحت ، نگران زبان گلیلکی و ناراحت آرمان هایی که در آرزوی آنها عمری تلاش کرده است و الان به نظرش تحقق پیدا نکرده اند .



4



چه بسیارند هنرمندان با استعدادی که هنر خود را وقف آرمان های حزب و یا ایدئولوژیی خاص کردند و پس از افول آن حزب یا آن ایدئولوژی ، هنر که جنبه ای ابزاری و مصرفی پیدا کرده بود ، کارکرد خود را از دست داد و به فراموشی سپرده شد و نام هنرمند نیز از یادها رفت . اما براستی راز ماندگاری عاشورپور در چیست ؟ استاد با آنکه دل داده ی ایدئولوژی خاص هستند و در این راه مرارت ها کشیدند اما جالب آن است که هنر خود را محدود به ایدئولوژی محبوب خویش نکردند . در کارهای استاد عاشورپور جز یک یا دو مورد که با نوعی ادبیات سیاسی مواجهیم ، در بقیه موارد با هنر در معنای غیر ایدئولوژیک آن طرف هستیم . در اکثر کارهای استاد ما با عشق طرف هستیم ، مضمونی که در آثار استاد بیش از همه جلوه گر است و راز مانایی استاد در مانایی عشق است و بس ! تا انسان هست عشق هست و تا عشق هست هنر عاشقانه هست .