۱۲.۸.۸۹

بیداری



روبر ملانسون متولد 1947 شاعر ، منتقد ادبی ، مترجم و استاد ادبیات فرانسه دانشگاه مونترال کاناداست . ترجمه انگلیسی شعر زیر از فیلیپ استرادفورد است.این شعر از کتاب "جنگ شعر فرانسه در قرن بیستم ییل " انتخاب شده است .

Éveil

Le rêve du fleuve
se dissipe à peine.
J’émerge de sa lumière
sans ombre comme un nageur
de l’étreinte de l’eau.
Je me penche à la fenêtre
et l’étrangeté
du matin me surprend.
Dans la rue sans bruit coule
l’aube, cette eau sans rive.

Wakening

The dream of the river
is scarcely dispersed.
I emerge from its shadowless
light like a swimmer
from the water’s embrace.
I lean out the window
and the strangeness
of the morning surprises me.
Into the street noiselessly spills
the dawn, a shoreless sea.


بیداری
رؤیای رودخانه
به سختی محو می شود .
از روشنایی بی سایه اش بر می آیم
مانند شناگری از آغوش آب .
از پنجره به بیرون خم می شوم
و غرابت صبح
حیرانم می کند.
در خیابان آهسته سر ریز می شود
سپیده دم ، دریایی بیکران .

۲.۸.۸۹

یک شعر


چترها رها در باد
کلاه ها مانده در باران
عابران
برق آسا
به کوچه های تاریک پرت می شوند
با هراسی که زیر کلاه یشان پنهان است
خیس خورده روزهای بی چتر
روزهای با چتر ...
عابران پرت شده اند
و خیابان
به تسخیر توفان در آمده است .

آبان 1381

۲۷.۵.۸۹

یک شعر


خروس همسایه قاطی کرده است
هروقت دلش بخواهد
مژده ی صبح می دهد
دم غروب
نیمه های شب
اصلن هر ساعتی که بخواهد
خروس همسایه قاطی نکرده است
بعضی چنین می گویند و باور دارند
که او می خواهد صبح را تکثیر کند
در فواصل شب
حالا قضاوت با شماست
ما که از خیر صبح گذشتیم .

نوزدهم مرداد هشتاد و نه

۲۱.۵.۸۹

در فراق دوست - یک


امروز نزدیک به صد روز است که دیگر دکتر علی محمد حق شناس در میان ما نیست اما انگار هنوز نتوانسته ام نبودنش را باور کنم .چند باری است که خوابش را می بینم و به او می گویم چه خوب پس حالتان خوب شده ! پس این روزنامه ها دروغ نوشته بودند ! باید بهشان بگویم که شما زنده اید که شایعه بوده ...
این اولین بار است که مرگ یکی این گونه برایم باور ناپذیر شده است .سر مرگ پدرم ، انتظارش را داشتم ، بیماری به مرور آن مرد تنومند را از درون و بیرون فرسوده بود و آخرین باری که دیدمش ، دو ماهی قبل از سفر ابدیش ، با خودم گفتم پدر به زودی ما را ترک خواهد کرد . هوشنگ گلیشری هم همین طور بود ، سه ماهی که بیمارستان بود و یک روز امید وار می شدیم و روز بعد ناامید اما باز آخرین باری که به اتاقش رفتم و دیدمش ، یک هفته قبل از درگذشتش ، فکر کردم این آدم را دیگر نخواهم دید انگار پرهیبی از مرگ در اتاق سایه انداخته بود اما در مورد دکتر حق شناس این طور نبود حتی چند روز قبل از رفتنش که در بیمارستان بستری شده بود باز این حس را نداشتم که به زودی از میان ما می رود . یادم هست که دو سه نفری از شاگردان سابقش آنجا بودند و جوری با او حرف می زدند که حس امیدواری به بهبودی در سخنانشان شنیده نمی شد انگار آمده بودند آخرین تشکر را از استادشان بکنند و این حرف ها مرا خیلی عصبی کرده بود ، باخودم گفتم عجب آدم هایی هستند ، این چه طرز برخورد با بیمار است ...
الآن که بیشتر فکر می کنم می بینم هیچ آدمی تا به امروز مثل این مرد در زندگی ام تاثیر نگذاشته است ، حضورش چنان در من حک شده است که کلمات بر کتبیه ای سنگی . در این نوشتار ها تلاش می کنم تا لایه لایه های این حضور را در زندگی ام بکاوم و به یاد آورم .

۱۰.۵.۸۹

چهل و دو سالگی


امروز روز تولد من است . همیشه روز تولدم احساس عجیبی دارمٍ؛احساس تنهایی ، اما این حس تنهایی کاملن با مواقع دیگر فرق دارد . یک جور تنهایی آمیخته با بهت و حیرت است . بچه که بودم فکر می کردم چهل سالگی چه جور حسی دارد ؟ امروز می بینم همه سال های تولد ، یک جور حس مشترک داشته ام . به یک نکته در این سال ها پی برده ام ،اینکه این اواخر اندوه و شادی و لذت را عمیق تر از سال های قبل تجربه می کنم و این هم خوشایند است و هم دردناک .مثل اخوان نمی گویم که " ای سال نو میا که مرا پیر می کنی " مشتاقم که سال نو بیاید تا ا فق تازه را ببینم فارغ از غم و شادی نهفته در آن و شاید حیرتم در روز تولد از نوعی کنجکاوی ناشی می شود ؛ کنجکاوی در باره ی خود ، کنجکاوی در باره ی آینده غیر قابل پیش بینی .

۹.۵.۸۹

دوباره از سر نو


بالاخره پس از پانزده سال به شهرم برگشتم . گوشه ای آرام کنار دریا ، که از پشت میز اتاق کارم دریا را می توانم ببینم ، با کشتی ها و آبی بیکرانش . حالا مجال بیشتری دارم که بیشتر بخوانم و بنویسم و چراغ این خانه را روشن نگه دارم .